زهرا خانم
ی مدتی بود تو کافه زیاد میدیدمش ، کم کم زیاد شد و تقریبا هرسری میرفتیم بود و دخترش باران زیر مه پاشای کافه میرقصید
زیاد جزوی از کافه بود ؛ در حدی که وقتی محمد زنگ میزد و میگفت کی کافه اس میگفتیم طبق معمول همون خانم قد بلنده و دخترش
ی بار بقیه رو خبر کرده بود که هرکس کار هنری انجام میده بره پیشش تا اشنا شن
من فهمیدم و رفتم ، اما طبق معمول همون گوشه ای نشستم که برگای به هم ریخته ی درختا باعث میشه سخت تر بشه فهمید که کسی اونجا نشسته
و میدیدم ادمایی که دورهم جمع شدن و حرف میزدن
خودم روم نمیشد برم نزدیک شاید کل مدت منتظر بودم یکی بیاد بهم بگه و از خدام بود که برم پیششون
اما ی مدتی که گذشت از نگاه کردن ، حسی بهم دست داد که باعث میشد با خودم بگم که مگه اون جمع چی داره
مگه این ادما کین
اون شب با محمد حرف زدم و بهش گفتم
محمد من دیگه دوست ندارم برم سمت اون جمع
اما میدونم ی روزی میشه اونا دلشون میخواد سمتم بیان
از اون روز به هم وقتی زهرا خانم رو میدیدم که خاطره از جلو چشمام رد میشد
اولین باری که حرف زدیم جلسه کتاب خونی معمولی بود که اصرار حامی رفته بودم.
میگفت که دوست داشتم بیام سمتت ولی میترسیدم و روم نمیشده
و اولین بار بود که حس همدردی داشتم
اون روز زودتر رفتم
و روزهای بعدش ی روز مفصل تر حرف زدیم و کنارمون نشست
فهمیدم که نه واقعا اون چیزی نیست که فکرمیکردم
زهرا خانم مهربون بود
و به ادما حس توجه میداد
دیدار ها بیشتر شد
صحبت ها بیشتر شد
و علاقه ی من به این دوستی چندین برابر
زهرا خانم تو هرکاری که داشتم به من کمک میکرد
کارامو دوست داشت
بهم احترام میزاشت
به جزییات دقت میکرد
وقتی ۸ دقیقه دیر میکرد میگفت ببخشید دیر کردم
و انگار فهمیده بود که چقدر اهمیت میدم به این چیزای کوچیک
وقتی تو کلاس طراحی ازش عکس گرفتم و براش فرستادم پیام تشکر فرستاد
و بعدش گفت که بهترین عکسایی هایی هستن که کسی ازش گرفته
شاید از لطف خیلی زیادش این حرفو زده باشه ولی همین که بین پیام اول و دومش سه دقیقه فاصله بود متوجه میشدم که عکسارو دیده و بعدش نظرشو گفته
حاظر میشد زیر بارون به من نظرشو راجب فیلمم بگه ، یا وقتی میدونست با کسی مشکل دارم درک میکردم اگه از اونجا میرفتم
وقتی فیلم هنرستان رو دید و اون روز بهم گفت کیف کردم
از خوشحالی دلم خواست دوباره فیلممو بسازم
و اون مکالمه ی کوتاهی که روز تولدم باهام داشت که تو ذهنم میمونه
و جدای همه ی اینا من واقعا خوشحالم که زهرا خانم با من مثل دوست برخورد میکنه
مهربون و دلسوز ترین ادمی که دیدم زهرا خانم
اما به محمد میگفتم که محمد خانم صادقی مهربون ترین و صادق ترین ادمی که دیدم
و چقدر باهام مهربونه و کمکم میکنه
اما محمد من برای من خیلی ترسناکه و این مشکل منه
انقدر خوبه و اهمیت میده که از خوبیش میترسم چون تا حالا هیچکس با من اینجوری رفتار نکرده
اما
تاحالا کسی انقدر شیرین و دلنشین منو تو زندگیم نترسونده بود